همیشه هوای دلم هوای تو بود و
همیشه سنگی بود که به سینه بکوبم
ستاره ها که شروع می شوند
تو شروع می شوی
نگران نبودم که نگرانم نیستی
دوریت تجربه ایست تازه
در این لحظه های دیر گذر پاییزی......

درخت سیب باغچه
آدم را به یاد گناهان بدوی می اندازد
چه عشوه های درشتی!
سرخ تر از این نمی شود
انگار
سیب را آفریده اند که آدم
با کسی بخورد
نیستی اما که
سیب ها می افتند!!!

نمی دانم مرگ
چگونه وارد این اتاق شده است
تمام درها را بسته ام
پنجره ها را نیز......
این مرگ
امانم نمیدهد
یکسره جان می طلبد
من که تمام درها را بسته ام
پنجره ها را نیز...........